روزهای نزدیک به سال تحویل بود و ولوله بچه‌های کلاس برای فرار از مدرسه. به خاطر رشد فرهنگ کار گروهی با بچه‌ها هم پیمان شدم و از مدرسه فرار کردم. رسیدم خانه و به رایانه لبیک گفتم و نشستم به IGI بازی کردن.

بعد از مدتی زنگ خانه به صدا در آمد، نادر بود، پسر همسایه، نادر که یکسال تحصیلی از من عقب‌تر بود با عجله گفت:" از مدرسه بهت زنگ نزدن" گفتم:" نه" گفت:" آقا به ما زنگ زدن گفتن بیا مدرسه، تو هم سریع برو مدرسه تا به خونتون زنگ نزدن".

بعد از اطلاع رسانی نادر سریع بار و بندیل را بستم و رفتم مدرسه. اصلا اینکه زنگ بزنند و خانواده‌ام از ماجرا بوی ببرند هم برایم قابل تصور نبود. رسیدم مدرسه و رفتم سمت کلاس. تنهای تنها جلوی درب کلاس ایستاده بودم که مادر نادر هم از راه رسید.

مادر نادر و مدیر مدرسه در فاصله ۴، ۵ متری با کلاس ما بودند که ناگهان مادر نادر با اشاره به کلاس ما به مدیر گفت:" بچه‌های این کلاس فرار کردن، بذارید بچه ما هم بیاد خونه" مدیر هم صاف صاف زل زد تو دوربین و گفت:" اینا زنگ ورزششونه، برای همین تو کلاس نیستن".

مادر نادر رفت و من ماندم و مدیر، دیگر چیزی برای کتمان کردن باقی نمانده بود و زیر سوال‌های مدیر مبنی بر اینکه چه کسانی پشت پرده این فرار هستند هم مقاومت کردم و حرفی نزدم، نهایتا مدیر هم برگشت و به ناظم گفت که به جز قاسمی، همه را غیبت بزن. جالبتر این بود که بعد از مدتی چند نفر از بچه‌های سنگین وزن کلاس هم برگشتند!

تعطیلات عید تمام شد و مدرسه شروع شد. سر صف بودیم که ناظم گفت که مسئولین برای دانش آموزان کچل کرده، تسهیلاتی در نظر گرفته‌اند و دانش آموزان عملگرا عفوهای خواهند خورد. من هم که به اصطلاح آدم سازشگر و مظلومی! بودم، به طور پیش فرض عملیات کچلیم انجام شده بود.

با همکلاسیم، یعنی حسن، رفتیم پیش ناظم برای گرفتن تسهیلات، ناظم دفتر انضباطی را روی میز پهن کرد و با پیدا کردن صفحه انضباطی حسن، وعده‌ها را عملی، حالا نوبت من بود. همانطور که به دفتر نگاه میکردم، متوجه شدم که ناظم در پی پاک کردن غیبت روز فرار است...

 

ان شاء الله که خطای راهبردی ناظم، ریشه در برداشت غلط نگارنده دارد :)

ضمنا، اسم نادر، نادر نیست :)