از دوران نهال بودنم اطلاعات زیادی در دست ندارم و صرفا یک سری تصورات کلی از بعضی از نقاط آن دوران دارم. ظاهرا این امر به خاطر حادثهای است که برایم اتفاق افتاده، فکر کنم مربوط به زمانی بود که راهنمایی بودم یا شاید هم اواخر ابتدایی! خلاصه آنکه ماجرا از این قرار است:
در منزل نشستم بودم که یکهو، بچههای محل در خانه را زدند و گفتند که حسن کجایی که در سر بیست متری (چهارراهی در محل سکونت)، رانندگان واحدها با هم کل کل میکنند و به هم اجازه عبور نمیدهند. ما هم همراه با بچهها و سوار بر دوچرخهها به محل جدال عازم شدیم. در مسیر رفتن و یا برگشتن بود که بین بچهها مسایقه سرعت شکل میگیرد که در همین حین یکی از بچهها، در جلویم میآید و برای برخورد نکردند با او، تغییر مسیر میدهم و تغییر مسیر همانا و برخورد به یک تپه کوچک همانا و سرنگون شدن همانا و بیمارستان امدادی هم همانا.
در بیمارستان امدادی هم توجهی خاصی به زمان داشتم و از خواهرم به صورت مستمر زمان رو جویا میشدم و وی نیز با اعلام مکرر ساعت و نشان دادنش، به این مقوله استمرار میبخشید.
دو پاراگراف بالا که ظاهرا بر من گذشته است را دیگران روایت کردند و اصلا چیزی از اینها خاطرم نیست. البته از آن قسمت دم در آمدن بچهها، یک تصور کلی دارم منتهی شاید مربوط به یک ماجرای دیگر باشد. نا گفته نماند که هوشیاری بنده زمانی رخ داد که چشم باز کردم و دیدم در آغوش پدرم.
گفتن این ماجرا هم خالی از لطف نیست که یکبار سوار اتوبوس شدم و یک بنده خدایی که خیلی چهرهاش برایم آشنا بود هم تو اتوبوس بود، یعنی آشنای در این حد که قبلا باهاش خیلی میپلکیدم، اما اصلا یادم نمیآمد که کیه و کجا باهاش بودم. دست آخر خودش آمد جلو و گفت که ما را نمیشناسی؟، من هم اعلام بی اطلاعی کردم و او هم یک حال نامطلوبی بهش دست داد و من هم در افق محو شدم.
به هر حال در دوران نهالی، طبق تصورات کلی و اطلاعات اطرافیان، فرد به شدت لجبازی بودم.
ایضا حادثههای دیگری هم در دوران نهالی بر بنده پیش آمده که الان هم درگیرشان هستم منتهی توضیحش بماند برای خودم :)
سرچشمهی وقتی نهال بودم در اعترافات یک درخت